loading...
آریانا سیستم
کاوشگر بازدید : 207 جمعه 14 بهمن 1390 نظرات (0)


فصل اول تهران- ساعت 1.30 بامداد اتوبان مثل ماري سرد و تاریک به نا کجا آباد می رفت. باد سرد اواخر زمستان گاهی تکانی به ماشین می داد؛ اما سرعت پژوي سیاه آنقدر زیاد بود که در مقابل باد سر خم نکند. جاي تعجب داشت اتوبان که همیشه حتی در آن ساعت شلوغ بود ، آن شب خلوت بود و جز تک و توك ماشین هایی که شاید از مهمانی به خانه بر می گشتند ، خبري نبود. اما راننده پژو شاید به عادت همیشه در خطوط خالی و خلوت لایی می کشید. همراهش سر خوش و هیجان زده بی آنکه از دیوانه بازي هاي دوستش بترسد همراهی اش می کرد. صداي موزیک تند و دیوانه کننده با آن ضرب آهنگهاي کوبنده و وحشیانه ماشین را می لرزاند. راننده و جوان کنار دستی اش با تک ضربها خودشان را تکان می دادند و با پیچش ماشین خم و راست می شدند. اما پسر جوانی که تنها روي صندلی عقب نشسته بود انگار در دنیاي دیگري سیر می کرد. مردمک چشمانش مثل گربه اي در تاریکی گشاد شده و عرق از سر و رویش می بارید. صداي نفس هاي بریده بریده اش در موزیک تند و بلند گم می شد و به نظرش می رسید که رنگ موزیک قرمز است. بعد ختده اش گرفت. بی آنکه بفهمد به چه چیزي می خندد ، خندید. مثل سکسکه اي بی هنگام، منقطع و خشک ! صداي خنده بی روح و عجیبش لحظه اي دوستانش را متوجه او کرد، اما راننده با نگاهی در آینه سري تکان داد و دوستش زیر لب گفت: چت کرده... راننده بی توجه با صداي چکش وار موزیک تکان تکان می خورد. سرنشین صندلی عقب از گرما احساس خفگی می کرد و دلش یک لیوان بزرگ آب خنک می خواست.حتی تصور نوشیدن آن تا قطره آخر تسکینش می داد. به نظرش دستانش دراز شده بود،پاهایش کوچک و ریز و سرش مثل حبابی سبک روي گردنش لق می خورد . دوستانش را در فاصله زیادي از خودش می دید، انگار آنها جلوي یک اتوبوس نشسته بودند و او عقب اتوبوس. دستانش را بالا آورد و با دقت به انگشتانش نگاه کرد ، مثل شاخه اي خشک شده دراز و باریک بودند. نفس بریده بریده اش تند تر شد. لبانش خشک شده و زبانش مثل تکه اي چوب در دهانش سفت مانده بود. به نظرش می رسید قلبش در همه جاي بدنش می تپد. همه جاي بدنش نبض داشت. از پنجره به تاریکی و نور نارنجی چراغهاي اتوبان که تند تند از مقابلش رد می شد زل زد. نور چراغها مثل آتش سیگار در تاریکی لحظه اي می درخشید و زود دور می شد. نقطه ها کوچک و دور از دسترس بودند، انگار کنارماه باشند ولی اگر دستش را دراز می کرد می توانست بگیردشان. بازبه دوستانش که شل و کشدار سعی می کردند با خواننده همراهی کنند نگاهی انداخت و سعی کرد بفهمد چرا آنقدر از هم فاصله دارند. بعد با آخرین نیرو سعی کرد بگوید تشنه است، اما فقط لبهایش به هم خورد، بی آنکه صدایی در آید، کلمات از ذهنش فرار می کردند و او مثل بچه اي که به دنبال دوستانش بدود در ذهنش به دنبال کلمات می گشت تا چند تایی بگیرد و منظورش را بفهماند اما نمی توانست! کلمات شیطان و تیز پا از چنگش می گریختند.چند لحظه بعد که به نظرش ساعتها می رسید ماشین ایستاده بود، نور ها با سرعت بالاي سرش می چرخیدند. مطمئن بود ماشین نگه داشته، بهترین فرصت براي خریدن یک چیز خنک! دستش را بلند کرد و به سختی دستگیره در را که هر بار یک جایی می دیدش، گرفت. چند بار دستگیره را گرفت. چند بار دستگیره را گرفت، اما دستگیره واقعی نبود. در دلش لعنت گفت و فکر کرد چرا امشب همه بازیشون گرفته؟ سرانجام دستگیره را گرفت و کشید ، هجوم هواي سرد و پر سوز زمستانی نفسش را بند آورد.قبل از آنکه دوستانش فرصت کنند چیزي بگویند پیاده شد. وقتی مثل سنگ ریزه روي آسفالت سرد و بی رحم به سرعت می غلتید فکر کرد اگر ماشین نگه داشته چرا او نتوانسته پایش را روي زمین بگذارد و در میان زمین و هوا تاب می خورد؟ اما دیگر براي هر سوالی دیر شده بود؛ هجوم درد و سرعت نفس گیرش مجال نمی داد که بتواند به چیزي فکر کند. حس می کرد مثل چرخی که از زیر ماشین در رفته می غلتد و می غلتد تا بالاخره سرعتش کم شود و پس از چند تاب روي زمین بی حرکت بماند؛اما با شتاب به نرده هاي کنار بزرگراه برخورد کرد. صداي خفه و بم خم شدن فلز و شکستن استخوانهایش گوشش را پر کرد.حتی صداها را رنگی می شنید، رنگ قرمز به سرعت تبدیل به آبی درخشان و دردناك شد. سرش محکم با جدول برخورد کرد.شدت ضربه انقدر بود که سیمان از جا کنده و جمجمه اش در هم پیچیده شد. صداي شکستن استخوان سرش، هجوم مزه خون بهدهنش، رنگ سیاه را جلوي چشمانش کشید. فقط چند ثانیه طول کشید تا همه چیز آرام گرفت. ذهن خالی شده از توهمش حالا می توانست آسوده باشد. لبان تشنه اش ازهم باز مانده و جوي باریکی از خون را روي چانه اش هدایت می کرد. پیکر جوانش درهم پیچیده و نا فرم روي زمین سرد بر جا مانده بود. پژوي سیاه با همان سرعت ترمز کرد. بعد از چند ثانیه تازه فهمیده بودند رفیقشان در را باز کرده و پیاده شده، ماشین با صداي وحشتناکی دور خودش چرخید و پس از کشیده شدن لاستیکها، مسافتی جلوتر ایستاد. صداي راننده از وحشت می لرزید: -دیوونه، پرید بیرون! بغل دستی اش از پنجره باز سرش را بیرون برد و نگاهی به سیاهی اطراف انداخت: -عجب احمقی...من گفتم چت کرده... راننده به سختی گفت : -حالا چه غلطی بکنیم؟ _برو تا گیر بازار نشده ، خفتمون رو بچسبن بیچاره می شیم. راننده دو دل و ناراحت به آرامی حرکت کرد: -شاید یه گوشه موشه اي افتاده باشه، دست و پا شکسته که نمی تونه بره بیمارستان، بی معرفتیه ... بغل دستی اش که سر انجام سرش را داخل آورده بود صورتش را جمع کرد و با لحنی پر تمسخر گفت: _تو واقعاً قد یه طویله خري ها! با اون سرعت که ماشین داشت الآن شده یک کیسه پر از استخون! فکر کردي زنده مونده و داره آخ و اوخ می کنه؟ اگه سرش از تنش جدا نشده باشه جاي تعجبه، گاز بده دیگه، حالا آنقدر فس فس کن که همه بفهمن اوضاع بی ریخته...برو دیگه! مسافتی در سکوت پر وحشت و سنگینی جلو رفتند، ناگهان صداي راننده بلند شد : -اگه موبایلش رو پیدا کنن بدبخت میشیم، آمار همه مون رو می گیرن و... بغل دستی اش جوري نگاهش می کرد انگار فکر نمی کرد عقل دوستش به این جا هم برسد، آهسته گفت: _بد نگفتی، گردش کن تا پیداش نکردن. راننده با وحشت دوستش را نگاه کرد: _چی میگی؟ تو اتوبان یک طرفه گردش کنم؟ می خواي تابلو شیم؟ _دنده عقب برو، انقدر دست دست نکن، بجنب! باز سرش را از پنجره بیرون برد، راننده بلاتکلیف به آهستگی در حاشیه اتوبان دنده عقب گرفت، انقدر رفت تا بالاخره صداي کنار دستی اش بلند شد: -همین جاست نگه دار! بعد به سرعت پیاده شد. پسر جوان پشت رل سعی می کرد به حفاظ آهنی خم شده و خونین نگاه نکند. از ترس و تاثر فلج شده بود اما هر چه سعی می کرد نمی توانست حواسش را متوجه موضوع دیگري کند. تکه اي از کاپشن آبی دوستش به لبه بریده وکج شده نرده آویزان مانده بود. قبل از آنکه اشکش سرازیر شود صداي در ماشین که بسته شد از جا پراندش: -برو حله. با دست و پایی لرزان سرانجام توانست دنده را عوض کند و بپرسد: -موبایلش رو پیدا کردي؟ حرکت سر دوستش جواب مثبت به سوالش بود. هراسان پرسید: کو؟ پسر کنار دستی اش نگاهی عاقل اندر سفیه انداخت: -گلابی! می خواستی همراهم بیارم؟ حافظه اش رو پاك کردم. بعد با لبخندي ادامه داد : -عینهو پلیس ها! بادستمال موبایل را گرفتم که اثر انگشتم روش نمونه، گیر بیفتیم. راننده بی توجه به حرفهاي دوستش گفت: -خودش رو دیدي؟ زنده بود؟ صداي خنده عصبی رفیقش بلند شد: -مثل سنگ افتاده بود. ریق رحمت رو همون اول سر کشیده بود. بهت که گفتم... بعد که متوجه ناراحتی و ترس راننده شد با دستش به بازویش زد: -تقصیر خود خر خدا بیامرزش بود! من و تو که تقصیري نداشتیم، حالا هم لب و لوچه ات را جمع کن و شتر دیدي ندیدي، مبادا پیش برو بچ سوتی بدي ها! ما از سر شب از سوژه بی خبریم، جا افتاد؟ صداي موزیک دوباره سکوت را پر کرد و اتوبان سرد و خالی همه چیز را بلعید. **** گیتی از اتاق خارج شد. چشمانش ازبیدار موندن طولانی به تاریکی عادت کرده بود. زود طرح همه وسایل را در سیاهی شب پیدا کرد. بی سر و صدا روي مبل راحتی نشست و به در اتاق پسرش زل زد. پس چرا مثل همیشه صداي چرخش کلید را در قفل آپارتمان نشنیده بود؟ فکر کرد شاید خوابش برده، اما محال بود! حتی در خواب هم با صداي بسته شدن در و سر وصداي شایان خیالش راحت میشد که پسرش به سلامت برگشته و در اتاق کناري است. اما باز براي اطمینان از جا بلند شد و در اتاق را باز کرد.با دیدن تخت مرتبش فهمید که اشتباه نکرده و شایان هنوز برنگشته است. چند بار خواست سراغ خسرو برود اما هر بار جلوي خودش را گرفت، براي چی بی خود او را نگران کند؟ شوهرش شب ها صد جور قرص مختلف می خورد و می خوابید، انصاف نبود براي مسئله اي به این کوچکی بیدارش کند. خودش را وادار کرد افکارش را مرتب کند، به ساعت نگاه کرد، نزدیک دو صبح بود. دلش شور می زد .شایان هیچوقت انقدر دیر نمی کرد.باز به خودش نهیب زد:" با دستپاچگی هیچی حل نمیشه، اگه تا ساعت دو و نیم برنگشت اونوقت...." فکر کرد چه کار باید بکند؟ شایان آخر هفته ها با دوستانش درس می خواند. امسال کنکور داشت و آنطور که براي مادرش تعریف کرده بود در طول هفته هرکدام به تنهایی درس می خواندند و آخر هفته ها براي رفع اشکال و تست زدن گروهی دور هم جمع میشدند.گیتی با وحشت و نگرانی فکر کرد امشب کجان؟ هیچ شماره یا آدرسی نداشت تا دنبال شایان بگردد. دسته هاي مبل را آنقدر فشارداد تا بند انگشتانش بی حس شد. به سختی سعی می کرد به تمام اتفاقات خوشایندي که امکان داشت دلیل دیرآمدن پسرش شده باشد فکر کند. شاید خسته از درس خواندن دور هم نشسته اند و صحبت می کنند، شاید فیلم نگاه می کنند، شاید... بی طاقت به سمت تلفن رفت و شماره گرفت. چرا زودتر یاد تلفن همراه شایان نیفتاده بود؟ اما صداي ضبط شده خوشحالی اش را پایان بخشید:" دستگاه مشترك مورد نظر خاموش است ."چند بار دیگر شماره ها را تک تک و با دقت گرفت اما جواب همان بود. باز روي مبل افتاد.دلش شور میزدو هر کار می کرد نمی توانست فکرهاي خوب و مثبت بکند. با چشمانش اتاق را کاوید. ساعت از دو و نیم گذشته بود. حالا باید چی کار می کرد؟ شماره چند همکلاسی شایان را داشت، اما این ساعت آیا درست بود که مزاحم خانواده شان شود؟ از جا برخاست تا حداقل شوهرش را براي همفکري بیدار کند، اما باز روي مبل نشست. چه فایده داشت خسرو را بی خواب و نگران کند؟ اولین سوال شوهرش این بود و او دقیقاً نمی توانست بگوید خانه کدوم دوستش! بعد شماره اش را می خواست که او نداشت. بعد به همین جایی می رسیدند که خودش به تنهایی رسیده بود. باید صبر می کرد تا صبح شود. روي مبل چرمی بزرگ دراز کشید. زیر لب آیه الکرسی می خواند ، هر طور بود باید آرام بگیرد تا صبح شود. از کجا معلوم که شایان تا چند دقیقه دیگه پیداش نشود؟ چشمانش را بست و سعی کرد صحنه تصادف و درگیري و هزار فکر بد دیگر را تصور نکند. شایان پسر آرام و بی سر وصدایی بود که تا وادار نمی شد دعوا نمی کرد. به پسرش فکر کرد و از اینکه چقدر کم از وضعیتش خبر داشت یخ کرد. پسرش سر ساعت معینی به مدرسه می رفت و بر می گشت. در سکوت ناهار می خورد و به اتاقش می رفت و اکثر اوقات تا شام بیرون نمی آمد. گاهی که براي بردن میوه یا شیر به اتاقش می رفت می دید که دمر روي تخت دراز کشیده و به کتابی که روي زمین باز شده خیره مانده است. خوشحال از اینکه پسرش بی دردسر درس می خواند سعی می کرد با حرف زدن تمرکزش را به هم نزند و زود از اتاق بیرون می رفت. بر عکس پسر هاي هم سن و سالش با تلفن کم حرف می زد و خیلی کم بیرون می رفت.گاهی بعد از ظهر ها براي قدم زدن بیرون می رفت و سر شب بر می گشت. آخر هفته ها هم خانه دوستانش درس می خواند. چند بار گیتی پرسیده بود چرا دوستانش به خانه شان نمی آیند تا درس بخوانند ، شایان هر بار بهانه اي آورده بود. یک بار هم گفته بود: باید خوشحال باشی ، من مخصوصاً نمی گم بیان اینجا... می ریزن و می پاشن ، بعد از اینکه زحمت رو کم می کنن خونه میشه پوست میوه و تخمه و کاغذ پاره! گیتی با مهربانی جواب داده بود: عیبی نداره، یک شب که هزار شب نمیشه، بگو بیان، درست نیست تو همیشه بري، بعداً هزار جورحرف می زنن . شایان هم قول داده بود یک بار دوستانش را براي درس خواندن دعوت کند تا گیتی دست از سرش بردارد.اما هنوز گیتی دوستان پسرش را ندیده بود. فکر هاي مختلف و دورادور سرانجام خسته اش کرد ، وقتی چشم باز کرد آفتاب کاملاً داخل اتاق افتاده بود و صداي هیس هیس کتري نشان می داد خسرو بیدار شده است . سراسیمه بلند شد و از درد بدن خشک شده اش نالید. خسرو در درگاه آشپزخانه ظاهر شد : چرا اینجا خوابیدي؟ گیتی بی آنکه پاسخش را بدهد پرسید: شایان برگشته؟ در مقابل نگاه متعجب شوهرش به سمت اتاق شایان رفت. اطمینان داشت شایان برگشته و الآن در خواب است. در را که باز کرد دلش هري ریخت ، تخت هنوز مرتب بود و اثري از شایان نبود. با وحشت سمت خسرو برگشت : -شایان هنوز نیومده... -خسرو با تعجب دهان باز کرد: مگه دیشب نیامد؟ جوابش تکان سر گیتی بود. اشک بی اختیار صورت رنگ پریده اش را پوشاند. خسرو جلو رفت: حالا چرا گریه می کنی؟ بچه که نیست، شاید دیده امروز جمعه است شب مونده خونه رفیقش... بعد سوالی که گیتی از آن می ترسید پرسید: خونه کدوم دوستش رفته؟ گیتی هق هق کرد: نمی دونم، نه شماره اي دارم، نه آدرسی! خنده صداي شوهرش را پر کرد: این که غصه نداره! خدا بیامرزه پدر مخترع تلفن همراه رو...پاشو یه زنگ بزن. گیتی نگفت که دیشب زنگ زده و خاموش بوده، با خودش فکر کرد بهتر است آیه یاس نخواند.تلفن را برداشت و تند تند شماره گرفت، اما باز هم خاموش بود.بغض آلود گفت: تلفنش خاموشه. خسرو همانطور که به سمت آشپزخانه می رفت گفت: پاشو بیا صبحونه بخور ، آنقدرم شلوغش نکن، قول میدم تا ظهر سرو کله اش پیدا بشه . -دلم گواهی بد میده خسرو، تا صبح خوابم نبرد. دم صبح هم که از خستگی از هوش رفتم دل شوره داشتم. -بیخود! یادته یه بار هم سر آرش این الم شنگه را به پا کردي، بعد معلوم شد آقا رفته خونه مامان گلی، و یادش رفته خونه زنگ بزنه. گیتی غصه دار نفسش را بیرون داد: اون فرق می کرد. آرش پر شر و شور بود، شیطون بود. همیشه دلم براش می لرزید، اما شایان بی سر و صدا و آرومه، هیچوقت دیر نمیاد. خیلی ملاحظه مارو می کنه. خسرو روي صندلی نشست و شکردان را داخل لیوان چاي سرازیر کرد، گیتی بی اختیار دستش را گرفت: بسه، می خواي قند بگیري؟ خسرو خندید: ما که بیمارستانیم اینم روش... شایان هم حتماً خسته از درس خوندن همونجا خوابش برده ، گناه که نکرده یادش رفته خبر کنه، شایدم دیده دیر وقته فکر کرده تو خوابی ... گیتی شانه بالا انداخت: خدا کنه. بعد از خوردن چاي به چند شماره اي که از دوستان شایان داشت زنگ زد. یکی نبود، یکی خواب بود، و آخري به جاي آنکه تسلی بخش باشد بیشتر بی تابش کرد. سومین شماره متعلق به سامان بود. یکی از همکلاسی هاي شایان، وقتی گیتی خودش را معرفی کرد به گرمی احوالپرسی کرد و حال شایان را پرسید. گیتی یخ زذه گفت: -راستش سامان جون منم می خواستم در مورد شایان از تو بپرسم. شما دیشب با هم نبودید؟ سکوت سامان به گیتی فهماند که جواب منفی است. سامان مردد پرسید: چطور مگه؟ گیتی می فهمید که سامان نمی خواد شایان را خراب کند. احتمالاً همان لحظه به هزار احتمال فکر کرده و به این نتیجه رسیده که بهتر است دو پهلو جواب بدهد . گیتی صادقانه گفت: شایان دیشب خونه نیومده ، منم از نگرانی و دلشوره دارم پس می افتم، تو هم به این جلسات درس گروهی می رفتی یا نه؟ سامان فوري متوجه پس بودن هوا شده بود، در آنی به این نتیجه رسید که دروغ شایان براي بار اول نبوده، بلکه چیزي مدت دار است، تصمیم گرفت خودش را در هچل نندازد: نه، چه گروهی؟ گیتی ناباورانه سعی کرد به یاد سامان بیاورد: شایان می گفت با چند نفر از بچه هاي کلاس درس می خونن ، و آخر هفته خونه یکی جمع میشن براي رفع اشکال، همیشه هم به موقع می آمد، اما دیشب... وقتی سامان حرفی نزد مردد ادامه داد: تو نمی دونی شایان با کی درس می خونده؟ شماره اي ، آدرسی چیزي نداري؟ سامان چند لحظه حرفی نزد، بعد احساس نگرانی براي دوستش وادارش کرد حقیقت را بگوید: نه خانم پناهی ، راستش همچین چیزي وجود نداره، اگه بود من حتماً خبر داشتم. شایان با هیچکس درس نمی خونه،جلسه رفع اشکال و این جور حرفها هم تشکیل نمیشه، شایان درس کلاس رو به زور می خونه چه برسه به تست زدن و رفع اشکال! گیتی شوکه از شنیدن اخبار تازه سامان نفهمید چطور خداحافظی کرد و گوشی را بی حواس روي تلفن گذاشت. چنان نگران شده بود که قلبش به سنگینی می زد. حرفهاي سامان زنگ خطري بود که به نظرش بسیار دیر صدایش را شنیده بود.صداي شوهرش اورا به خود آورد: چی شد؟ خبري داشت؟ گیتی با صداي گرفته از بغض جواب داد: نه! می گفت اصلاً جلسه درس و رفع اشکالی وجود نداره، معلوم نیست شایان به این بهونه کجا میره و چه می کنه؟ خسرو خوش بینانه دلداري اش داد: از کجا معلوم این پسره راست می گفت؟ شاید خبر نداره، حالام غصه خوردن نداره، وقتی اومد ازش می پرسیم ، پاشو لباس بپوش بریم قدم بزنیم. گیتی لب برچید: اصلاً حوصله ندارم. شوهرش لبخند زد: پاشو ببرمت خونه مامان گلی، دلت وا بشه. بر عکس مواقع دیگر که منتظر فرصت بود تا به مادرش سر بزند، سر تکان داد: نه خسرو، با این حال و احوالم خلق اون بیچاره هم تنگ میشه، می خوام شایان که میاد خونه باشم. خسرو وقتی آشفتگی گیتی را دید اصرار نکرد. لباس ورزشی پوشید و به عادت همیشه براي قدم زدن بیرون رفت. وقتی در را می بست گفت : -گیتی برگشتنه کباب می خرم، نمی خواد چیزي درست کنی. وقتی صداي در حیاط بلند شد گیتی بی اختیار زیر گریه زد. دلشوره اش با حرفهاي سامان بیشتر شده بود. از اول هفته تصمیم داشت جمعه پرده ها را بشوید و کشو ها را تمیز کند، اما هر چه می کرد دست و دلش به کار نمی رفت. با قدمهاي آهسته به اتاق خوابشان رفت و بر خلاف هر دفعه که با دیدن تخت نا مرتبش جوش می آورد، روي عسلی کوچک نشست. دلشوره امانش نمی داد که مثل همیشه غر بزند:" خسرو باز که تخت رو مرتب نکردي"حوصله نداشت بشنود: من بلد نیستم مثل تو تخت رو آنکادره کنم. هر چقدر هم مرتب کنم تو باز ایراد می گیري، پس چرا به خودم زحمت بدم؟ با انگشت روي میز آرایش ضرب گرفت. این پسر کجا بود؟ رو تختی زیبا و شادش پایین تخت مچاله شده بود. کوسن هاي تزئینی هر کدام به طرفی افتاده بود، انگار خسرو با کسی بالش بازي کرده بود! رنگهاي اتاق خوابشان طیفی از بنفش تا آبی بود . بی حوصله از جا بلند شد و به آینه مربع شکل میز آرایش خیره شد. با دیدن حلقه هاي سیاه زیر چشمانش که حاصل از بی خوابی دیشب بود با نگرانی به جلو خم شد. از میان کرم هاي روي میز کمی کرم زیر چشمانش مالید و با دقت پوستش را ماساژ داد. با انگشت دایره هاي خیالی روي پوستش ترسیم می کرد و کنار چشمانش را به آهستگی تلنگر می زد. بعد موهاي کوتاه وخوشرنگش را با برس مرتب کرد. صورتش هنوز براي زنی در اواخر دهه چهارم زندگی جوان و شاداب می نمود. روي صندلی گهواره اي گوشه اتاق نشست. نشست وبا نوك پا روي زمین ضربه زد تا اهسته اهسته تاب بخورد.شایان کجا بود؟او که می دانست مادرش چه زود نگران می شود ودلشوره می گیرد پس چرا با بی فکري بیرون مانده و خبري نداده بود؟بعد یاد حرف هاي سامان افتاد ولب گزید.یعنی ممکن بود شایان دروغ گفته باشد اما هم این همه مدت؟!مطمئن بود پاي هیچ دختري در میان نیست چون نه مزاحم تلفنی داشتند و نه شایان زیاد با تلفن حرف میزد.او مادر دو پسر بود و می توانست این چیز ها را خوب بفهمد.پس شایان براي چه دروغ میگفت؟چه چیزي را می خواست مخفی کند؟ او که پسر درس خوان و زرنگی بود البته نمره هاي ترم اولش تعریفی نداشت ولی شایان خیال او را راحت کرده بود که این نمره ها مهم نیست او تمام سعی و تلاشش را براي کنکور می کند ونمره هایش براي این کم شده که او نمی خواهد تمام توانش را براي این امتحان بگذارد و بیشتر در فکر تست زدن در کنکور است.بعد هم قول داده بود کاري به کارش نداشته باشد و با نگرانی ها و سوال و جواب هایش او را در منگنه نفشارد.گیتی هم که از خدا خواسته قبول کرده بود.چون براي ارش به انداره هزار بچه پر دردسر,حرص و جوش خورده بود.دیگر تاب و توان و حوصله اش را نداشت و در ضمن این شایان بود!پسر ساکت و ارام و بی درسرش که در مهربانی و لطف نظیر نداشت.در کار هاي خانه کمک حالش بود و برعکس ارش در مدرسه هیچ دردسري درست نمی کرد.در خانه هم که بود اصلا زحمتی براي مادرش نداشت تا جایی که گاهی گیتی یادش می رفت شایان خانه است.هر چه آرش از کار دررو و شلخته بود شایان مرتب و با انضباط بود.اتاقش همیشه تمیز واراسته و سر و وضعش بی نقص و عالی می نمود.در کار خانه هم گاهی به گیتی کمک می کرد.کم حرف و ارام بود اما حضورش براي گیتی قوت قلب بود.گاهی نمی توانست جلوي خودش را بگیرد و سخت در اغوشش می کشید و شایان صبورانه منتظر می ماند تا احساسات مادرش فروکش کند بر عکس ارش که مثل حیوانی در تله تقلا می کرد خودش را رها کند و تا چند ساعت غرمی زد و قیافه می گرفت .شایان حتی براي مادرش گل می گرفت و کادو می داد بی انکه مناسبتی داشته باشد.مثل ارش بد پیله نبود و براي خرید هر چیزي بیچاره اش نمی کرد.گاهی از مادرش پول قرض می گرفت که گیتی به خاطر کم توقعی پسرش چند برابرخاسته اش می داد ان هم با کمال میل نه مثل ارش که گریه اش را در می اورد.البته گاهی دلش براي پسر اولش تیر می کشید این درست که او پر هیاهو و شیطان بود و ارامش را از همه می گرفت اما وجودش خانه را پر از شور و اشتیاق می کرد.احساسات گیتی را زنده می کرد..می خنداند و می گریاند.عصبانی می کرد و تسلا می داد.اما وجود شایان فقط با ارامش همراه بود.سکوت و ارامش حضور شایان را معنی می کرد.دلتنگ از روي صندلی برخاست و کتابی از کتابخانه ي اتاق خوابش برداشت.هزار بار سعی کرده بود این کتاب را بخواند اما نتوانسته بود یا کاري داشت یا حوصله کتاب خواندن را نداشت.اما ان لحظه کاري بهتر از کتاب خواندن به نظرش نمی رسید.روي تخت خواب دراز کشید و سعی کرد کتاب بخواند تا بلکه فکرش مشغول شود.با ان همه دلشوره ونگرانی ته دلش امیدوار بود هر لحظه شایان پیدایش شود.نگاهش به صحفه کتاب بود اما کلمات چاپی ریز پیش چشمش جلو وعقب می رفت.فکرش مشغول بود ...انقدر به احتمالات مختلف فکر کرد که نفهمید چطور خوابش برد.با صداي بهم خوردن ظرف و ظروف بیدار شد و بلافاصله روي تخت نشست و با امیدواري فکر کرد"شایانه" دستس به موهایش کشید و با قدم هاي تند وارد اشپز خانه شد اما با دیدن خسرو که به دنبال دیس,ظرف ها را می گشت وا رفت.خسرو ظفرمندانه دیس چینی دور طلایی را روي میز گذاشت و خندید:چه عجب بیدار شدي؟ زن بی حوصله پشت میز نشست شوهرش بسته کباب را داخل دیس خالی کرد و گفت:منکه دیگه داشتم از گرسنگی می مردم دیدم بیشتر منتظر بمونم اینا هم از دهن می افته....حالا که بیدار شدي.شروع کن..... گیتی به شوهرش نگاه کرد:اصلا میل ندارم.انگار ته دلم رو چنگ می زنن!نکنه بلایی سرش اومده باشه؟تا کی دست رو دست بگذاریم و منتطر بمانیم.خسرو تکه اي نان در دهان گذاشت:حالا تو نهارتو بخور....بعد از ظهر اگه پیدا نشد می رم دنبالش..... گیتی با امیدواري نگاهش کرد:کجا مگه می دونی کجاست؟ نه از دوست و اشنا شروع می کنم.بلاخره گم که نشده... گیتی با بغض گفت:پس کجاست؟چرا یه زنگ نمی زنه...چرا موبایلش خاموشه؟ وقتی دید خسرو مشغول به خوردن است با حرص گفت: _منکه می رم کلانتري.به دوستاش زنگ زدم دیگه...ندیدي چی گفتن؟خسرو به دهان پر جواب داد:تو فقط با یکی حرف زدي....شاید اون خبر نداشته بیخود شلوغش نکن. گیتی مصمم به طرف جا لباسی رفت تا مانتو بپوشد اما زنگ تلفن از جا پراندش.قبل از انکه خسرو بلند شود گیتی پروازکرد.گوشی را به سرعت و با دلهره برداشت و گفت:بله؟ صداي مردد مردي به سرعت جواب داد:منزل اقاي پناهی؟ در طرز گفتن مرد چیزي بود که بند دل گیتی را پاره کرد.با ترس و نگرانی گفت:بله....بفرمائید. صداي ورق زدن چیزي پس از گوشی بلند شد...بعد صداي مرد امد: من از اداره اگاهی تماس می گیرم. گیتی با وحشت به خسرو که کنارش ایستاده و منتظر نگاهش می کرد خیره شد. صداي مرد محکم و جدي باند شد:خانم پناهی؟ گیتی به زحمت جواب مثبت داد...مرد مثل بازجوها سوال بعدي را پرسید: شایان پناهی پسر شماست؟ گیتی با بغض جواب داد بله چی شده؟؟ مرد با خونسردي جوابش را داد:چیزي نشده نگران نشید چند سوال از شما و همسرتون داریم که باید حضورا جواب بدید. بعد انکار که تازه یادش افتاده باشد پرسید:همسرتون منزل هستند؟ گیتی هق هق کرد:بله چی شده؟تو رو خدا بگید چی شده؟شایان کجاست؟ خسرو گوشی را از دست گیتی بیرون کشید....گیتی صداي خسرو را نمی شنید انقدر اشفته و هراسان بود که فقط متوجه خسرئ عجولانه چیزي روي دفتر چه کنار تلفن نوشت و گوشی را گذاشت. گیتی به دنبال خسرو جلوي در دوید:کجا می ري؟چی شد؟ خسرو همان طور که کتش را می پوشید جواب داد:می روم ببینم شایان چه دسته گلی به آب داده احتمالا دیشب مهمونی چیزي بوده گرفتنشون.... گیتی با چشمانی گشاد شده از ترس و خیس از اشک التماسش می کرد:یه دقیقه صبر من منم بیام. خسرو با اینکه دلش نمی خواست همسرش را همراه ببرد گفت:پس بجنب.... دلش نمی امد گیتی را با ان حال اشفته در خانه تنها بگذارد.می دانست تا برگردد او هزار فکر بد می کند و خود خوري می کند. در راه رو هر دو ساکت بودند.ذهن گیتی پر از سوال با خودش کلنجار می رفت و خسرو سعی می کرد حواسش را جمع رانندگی کند.سرانجام بعد از سوال و جواب با دربان جلوي دروازه...به اتاق بی روحی رسیدند که علی رغم روز تعطیلی درش باز بود...مردي با لباس چروك و چشمانی خسته مشغول مطالعه یکی از هزاران ورق پخش شده روي میز بود و بی انکه سرش را بالا بیاورد با دستی که خودکار لاي انگشتش بود به صندلی رنگ و رو رفته کنار میز اشاره اش کرد و ارامانه گفت:بفرمائید. گیتی طاقت نیاورد و قبل از نشستن گفت:اقا ما پدر و مادر شایان پناهی هستیم.پسرمون کجاست؟ مرد به اهستگی یک لاك پشت سرش را بال اورد و با دقت نگاهشان کرد.ته ریش چند روزه مرد صورتش را تیره و خسته نشان می داد.جاي اسلحه زیر کتف چیش خالی بود اما نگاه گیتی را هراسان و نگران کرد.خسرو با دیدن نگاه مرد نیم خیز شد و دست دراز کرد:خسته نباشید جناب بنده پناهی هستم. مرد محکم و جدي دست داد:خیلی ممنوم...من سرهنگ قادري..... بعد بلافاصله به گیتی نگاه کرد:پسرتون از کی منزل نیامده.... گیتی هم فوري جواب داد:از دیروز بعد از ظهر ....حوالی ساعت هفت.گفت می ره خونه یکی از دوستاش تا درس بخونه... مرد بی توجه به حرف نا تمام گیتی پرسید:ادرس یا شماره دوستش رو دارید؟ گیتی با شرمنگی سر تکان داد:نه!شایان تلفن همراه داره و من هر وقت می رفت بیرون باهاش در تماس بودم براي همین دیگه ازش ادرس و نشونی نگرفتم.قادري چند لحظه ساکت چیزي یادداشت کرد.بعد سوالی پرسید که به نظر گیتی خیلی بی ربط بود... پسرتون وقتی از خونه بیرون رفت چی پوشیده بود؟ گیتی مردد به خسرو نگاه کرد ...رنگ خسرو چنان به سرعت پرید و لبانش سفید شد که گیتی وحشت زده بازوي شوهرش را چنگ زد :چی شد خسرو حالت خوبه؟ اما خسرو بی انکه جوابی به گیتی بدهد با صدایی لرزان از قادري پرسید:این سوال ها چه معنی می ده جناب؟چه بلایی سر پسر ما امده که شما از روي لباس می خواهید..... بعد حرفش را نیمه تمام گذاشت و به گیتی نگاه کردوناگهان سوال بی معنی مرد براي گیتی مفهوم شد.دستش را جلوي دهانش گرفت تا فریادش را خاموش کند. مرد که بسیار حرفه اي بود در این موارد تجربه زیادي داشت بی انکه فرصت ناله و زاري به ان دو بدهد گفت: اقاي پناهی شما باید همراه ما تشریف بیاورید. _کجا؟ _پزشکی قانونی.... بعد از جا برخاست به طرف در رفت...صدایش در راهروي خالی پیچید: _ستوان احمدي.... بعد نگاهی به خسرو و گیتی که شوکه سر جا خشکشان زده بود انداخت: _بفرمائید... اول گیتی به خود امد...صداي خشک ضجه اش به گوش خودش هم نا هنجار امد.خسرو بلافاصله بازوي زنش را گرفت.و اقاي قادري با لحنی قانع کننده گفت: _خانوم خودتون رو کنترل کنید هنوز هیچی معلوم نیست. خسرو به سختی کلمات را پیدا کرد:چی شده؟ما براي چی باید بیام پزشکی قانونی ؟ هر دو تلو تلو خوران از در اتاق بیرون امدند تا ستوان احمدي که جوانی قد بلند و سرخ چهره بود بتواند در را قفل کند.قادري روي پاشنه چرخید: _دم صبح گشت پلیس جسد یه پسر جوون رو کنار اتوبان پیدا کرده که هنوز علت مرگش مشخص نیست...ولی به احتمال قوي ماشین بهش زده.خسرو باز تته پته کنان میان حرفش پرید: _این چه ربطی به پسر ما داره... تقریبا پشت مرد می دوید تا همپاي او باشند صداي قادري جدي و خشک بود:تو جیبش یه سري مدارك پیدا کردیم...از روی کارت دانشجویی ادرس و تلفن را از دبیرستان گرفتیم.البته تا شما تایید نکنید مطمئن نیستیم شاید... گیتی با هق هق گفت:مگه نمی گید مدارك پسر ما تو جیبش بوده چطور مطمئن نیستید؟ قادري برگشت تا گیتی لبخند مهربانش را ببیند:شاید یه نفر کیف پسر شما رو دزدیده باشه..هیچ بعید نیست.براي همین می گم براي شناسایی تشریف بیاورید پزشکی قانونی... خسرو ناگهان ایستاد و بازوي زنش را گرفت:گیتی تو برو خونه... صداي ناله ي زن در راهرو پیچید:نه! منم می ام!!!.... قادري براي کمک به خسرو جلو امد:لزومی نداره خانوم.حضور اقاي پناهی کافیه.. خسرو تند تند شماره اي با تلفن همراه گرفت و بی انکه به گیتی مهلت بدهد در گوشی گفت:سلام بهرام جان چطوري؟ لیلی چطوره؟همه خوبن؟ قربانت...ما هم هستیم...اي بد نمی گذره بهرام جان زیاد وفتت رو نمی گیرم می شه بیاي دنبال گیتی؟...نه چیزي نشده...بعد تعریف میکم اره عجله کن.نه خونه نیستیم به این ادرسی که می گم بیا.... گیتی از پشت پرده اشک همه چیز را تار و لرزان می دید.هنوز درست نمی فهمید چه اتفاقی افتاده است به خودش دلگرمی می داد کسی که پیدا کرده اند امکان ندارد شایان باشد.شایان خونه دوستش بوده چرا باید کنار اتوبان ایستاده باشد تا ماشین بهش بزند؟او همیشه اژانس می گرفت یا با ماشین دوستش می امد.اما هر چه می کرد نمی توانست جلوي گریه اش را بگیرد.ده دقیقه بعد وقتی شوهر خواهرش با نگرانی جلو امد...هنوز داشت هق هق گریه می کرد.

برچسب ها رمان.داستان , داستان ,
ارسال نظر برای این مطلب

کد امنیتی رفرش
درباره ما
به وبلاگ تفریحی آریانا سیستم خوش آمدید. اميدواريم از مطالب وبلاگ لذت ببريد و بتونيد به مطلبي كه ميخواستيد برسيد برای استفاده ی کامل از سایت و انجمن عضو شوید. فروشگاه آریانا هم فعال شده واسه کاربران این سایت به صورت کاملا اختصاصی.دوستان برید حالشو ببرید.
اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • آمار سایت
  • کل مطالب : 642
  • کل نظرات : 14
  • افراد آنلاین : 3
  • تعداد اعضا : 127
  • آی پی امروز : 19
  • آی پی دیروز : 149
  • بازدید امروز : 22
  • باردید دیروز : 348
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 2
  • بازدید هفته : 858
  • بازدید ماه : 370
  • بازدید سال : 48,136
  • بازدید کلی : 451,529